خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من کنم گردی
ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم
به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی
اگر گردی کند خاک ته پا پشت پا بوسد
بر احباب ازین بیشم نمی باشد ره آوردی
عقوبت از کمین معصیت غافل نمی باشد
شب من تیره تر شد آخر از تشویش شبگردی
جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می بازد
بجز دست پشیمانی که دارد برد و آوردی
مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم
ز زخم کس نمی گردد دچار نیشتر دردی
به این سامان که گردون نشئهٔ وارستگی دارد
بلند افتا ده باشد دامن برچیدهٔ مردی
اسیر فقرم اما راحت بی درد سر دارم
به ملک تیره روزی نیست چون من سایه پرورد ی
به ذوق کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل
بهشت آن بس که یابی نان گرم و آبک سردی